روزی پیر مردی را دیدم گفتم :
چه خبر
گفت:
هی میگذرد
گفتم :
همین
گفت:
همین
با خودم گفتم:
اگر زندگی این است که فقط آن را بگذرانی
این زندگی که با زندگی حیوانی ونباتی فرقی ندارد.
پیر مرد نگاهی به من کرد وخندید سپس گفت:
پسر جان زندگی چه بخواهی وچه نخواهی میگذرد
واین تو هستی که با اعمال نیک یا بدت نیکویی یا
زشتی زندگیت را میسازی
وادامه داد:
زندگی تکرار است .
مگر اینکه از درونش لحظه هایت را به کسانی که
آنها را دوست داری هدیه کنی
باخودم گفتم :
کاش همه اینگونه فکر میکردند تا درون زندگی ها
تضاد وتزاحم پیش نیاید.
بیا یید لحظه هایمان را از تکراری بودن بیرون بیاوریم
وبه امام زمانمان هدیه دهیم.
|