روزی روزگاری مردم پاک و با خدا در دیاری زندگی میکردند که بوی خدا استشمام میشد
شهر غرق بود در انصاف . مروت . حیا. و هرچه خوبی...
به راستی چه زیبا بود که غیرت و شهامت در آن زمان گل میکاشت...
و گرمی خونها سرمای یخبندان را از یاد میبرد...
اما امروز...
امروز دیار ما دیگر بویی از خدا ندارد...
مروت و صفا فراموش شده...
و حیا فقط سر نماز است...
به راستی که مردمان دیارم را چه شده؟
کجاست خونهای گرمی که بر سرمای یخبندان ریخت
تا چادری از سر خواهری نیفتد و مادری سیلی نخورد...
کجاست؟؟؟
|