روزگاریست که تنهایم...
به دنبال سر نخی از زندگی در زندگیم میگردم...
به هر طرف نگاه میکنم دیروز است...
فردا هایم را به بهای دیروز فروخته ام...
نشانه ای از روشنایی در این همه ظلمت نمی یابم...
این روز ها فقط تکیه کلامم این است:
(هی... میگذرد...)
به راستی که میگذرد ...
زندگی ...
از روی جسم بی روح من ...
درگیر و دار بازی هایش
(بازیم داد)
و من به جای بازی برای خودم ،برای او بازی کردم
وفقط با دستانم، دستانم را قطع کردم...
خیلی وقت است که دیگر درد هایم التیام نمی یابند
و (( فقط فراموششان میکنم...))
اما باز در تکرار های زندگی زخم های عمیق گذشته
دوباره نمایان میشوند...
کاش میشد که دست هایم را پس بگیرم
و اینبار برای خودم بازی کنم
کاش خودم بلند شوم و فریاد بزنم...
(دیگر بس است)
باید )من) را پیدا کنم...
شاید این جستجو از یک لحظه فکر کردن
در آنچه که فراموش کرده ام شروع شود...
به راستی من کی هستم؟
از کجا آمده ام؟
چرا آمده ام؟
به کجا میروم؟
شاید اینها را باید بیابم تا (من پیدا بشود)...
نویسنده: عادل چراغیان
منتظر ایده ها ،انتقادات و پیشهناد های شما هستم...
یا علی.
|