بسم ربّ القاسم الجبارین
خسته ام !!!!
در عمرم اینقدر خسته نبوده ام!! از این همه جهل خسته ام !!
از نگاه خسته ام وقتی میبیند!!ازدل سته ام وقتی یاد میکند وابستگی هایش را!!!
ز دست دیده ودل هردو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد
از خودم خسته ام چون نمیدانم!!! واز ندانستن خسته ام چون نمیتوانم!!!
از نتوانستنم خسته ام که نتوانم بگوییم بغض گلو گیری را که در سینه زنی هم دگر ...!!
که نمیتوانم بگویم حرف من این نبود از حرف من برداشت های دیگر نکنید!!!
چشم هایم از دیدن رنگ آبی جوهر خسته اند !!!!!!
از خط بد خسته ام !>>> آنقدر نوشتم دوست خوب تورا حکمت آموخت
دوست بد دین تورا خواهد سوخت
خسته ام از بس چشم های کریه کرده یاران امام عشق را دیدم و
دندان های با حقد وکینه به هم فشرده دشمنانش را...>>> آه!!!
خسته ام از بس نگاه های خسته را دیدم >>>سته ام از بس دیدم !!!
آه خسته ام از بس نصیحت شنیدم ونتوانستم عمل کنم !!!
شاید این دل خستگی از جان من یرون رود پس تو بی تابی مکن!
چشم ها مخصوص خوابیدن نبود ی روسیاه چشم خود خوابی مکن!
آسمان هم رنگ شب نیست، وتو بنگر مرا آسمانت را فقط آبی مکن!
اما خستگی دیگرم از این همه با شعور خسته ام که نمیدانند که نمیدانند!!!
واز خودم که میدانم که نمیدانم خسته ام چون از این همه خسته ام !!
وخسته ام >>>>>>>>>>>>>(عادل چرغیان )
با بغض نوشته ام پس با بغض بخوانید
|